سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر (قسمت چهارم )

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتی از عملیات بدر قسمت چهارم


خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر :

شب حمله : قسمت چهارم
 
آسمان دیگر کاملاً روشن و خورشید در حال طلوع ‌است ، به احتمال زیاد کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق تا حالا از کانال بدبو عبور کرده و دنبال مان هستند ، فرصت توقف نبود و برای همین هم سردار زلفخانی از عزیزانی که زنده بودند ، خواست که با کمک و همراهی بچه‌ها بلند شوند تا عقب بکشیم ، اما آن عشاق لب تشنه قبول نکرده و عاجزانه هم التماس کردند که آنها را بی خیال شده و به راه خود ادامه داده و خود را از تیررس نیروهای دشمن دور کنیم .


رزمنده نگهبان در بالای حوضچه خبر از ورود نیروهای دشمن به حوضچه دوم میدهد ، دیگر ماندن اصلأ به صلاح نبود و هر لحظه امکان داشت که سر و کله عراقی ها بالای سرمان پیدا شود ، تعدادی نارنجک کنار دست عزیزان زخمی گذاشته و با بوسیدن صورت خاک آلود و نورانی شأن از حوضچه خارج و به راه خود ادامه دادیم.
با عبور سریع از چند حوضچه دیگر به نزدیکی های کانال خشکی که شب گذشته ، حمله از آنجا آغاز شده بود ، رسیده و سردار زلفخانی به همراه برادران احد اسکندری و مصطفی جلدی و بیسیم چی ها از گروه جدا و برای بررسی اوضاع و احوال منطقه و یافتن و گردآوری باقی مانده نیروهای گردان به سمت جناح چپ رفته و من و برادران خلیل آهومند و فرامرز گنجی به راه خود ادامه داده و قرار شد که ما هم در مسیر رزمندگان باقی مانده را جمع آوری و به سمت کانال خشک هدایت کنیم .
از داخل حوضچه ها خارج  و وارد دشت شدیم  ، پیکرهای پاک شهدا و مجروهان در هر سمت و سویی دیده می شد ، تانک ها همچنان در کنار کانال بدبو صف کشیده و قادر به عبور از عرض آن نیستند ، اما توپ و مسلسل شأن یکسره کار کرده و لحظه‌ای ساکت نمی شوند ، نیروهای پیاده و کماندو هم مثل مور و ملخ اطرافشان موضع گرفته و در حال تیراندازی هستند .
فاصله ائی با کانال نداشتیم و اطراف پر از پیکر غرقه به خون مجروحان بود که التماس می کردند که کمک شأن کنیم ، با اینکه آتشباران دشمن واقعاً سنگین بود و گلوله و موشک همچون باران داشت از هر سمت و سوی می آمد‌ ، دلم راضی نشد که از کنار ناله های جانسوز و دردناک همرزمان بی خیال و راحت رد بشم و با سپردن قبضه آرپی جی به برادر آهومند مشغول کمک و انتقال پیکرهای زخم خورده یاران به داخل کانال خشک شدم .
در زیر بارانی از گلوله و ترکش و موشک ، سینه خیز و نیم خیز و کشان کشان اولین زخمی را به کانال رسانیده و دنبال دومی رفتم ، برادران آهومند و گنجی هم وارد کانال خشک شده و بدون هیچ درنگ و توقفی ، شتابان به سمت بالا و اول کانال حرکت کردند .
تک و تنها بین حوضچه ها و کانال خشک موضع گرفته بودم و با کاسته شدن از شدت تیراندازی ها ، سراسیمه بالین رزمنده ای مجروح می شتافتم و هر طوری بود ، سینه خیز و کشان کشان آورده و به داخل کانالش می انداختم ، عراقی ها در چند نقطه با تجهیزات مهندسی مشغول پر کردن کانال بدبو برای عبور تانک ها بودند و تانکها و نیروهایشان هم یکسره و بی وقفه مشغول تیراندازی بودند .
حدود پانزده یا شانزده نفر از رزمندگان مجروح را به کانال رساندم و بعدش سر و کله چندتا هلی کوپتر شکاری بالای سرم پیدا شد و آتش تیربار و راکت هاش کاملآ زمین گیرم کرد و دیگه اجازه نداد که از کانال خارج بشم ، گلوله باران و موشک باران هلی کوپتر ها بقدری شدت گرفت که از ترس ترکش ها و موج انفجارها به سنگری پناه برده و بین گونی های پر از خاک پنهان شدم .
شب بسیار سخت و شکنجه آوری را پشت سر گذارده و اکنون با جسمی خسته و کوفته و روحی پریشان و لبانی تشنه کام و چشمانی خواب آلود در کانالی ناشناس و غریب ، تک و تنها گیر افتاده بودم ، پشتم را به دیواره بتنی کانال تکیه داده و همانطور که داشتم به وقایع و اتفاقات دیشب فکر میکردم . نم نم و بی اختیار چشام بسته شد و اصلأ نفهمیدم که کی خوابم برد...
نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک ‌گونی خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم ، لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت های خود را روانه کانال و اطرافش می کرد . 
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهید و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول طویل کانال دیده نمی شد . 
هر رزمنده ای که دیشب در عین عملیات زخمی شده بود ، سینه خیز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانده و به داخلش افتاده بود ‌. مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کس را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهید و مجروح !
اضطراب و دلهره عظیمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بیابان غریب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به این سو و آن سو پریده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فریاد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود ‌و جوابم را بدهد ، اما متأسفانه هیچ خبری نشد .
گریان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم ، در همین حال و احوال یکی یکدفعه مچ پام را گرفت و با زبان ترکی گفت : عباس ! پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچه‌ها کمک ‌کن و زخم هایشان را ببند..! 
برگشتم و دیدم بسیجی دلاور حاج عباس احمدی پدر همرزمان بسیجی داود و سعید احمدی هستند که از ناحیه ‌پا مجروح هستند ،‌ سریع صورت شو بوسیده ‌و با وسایل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو ‌بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخند نازی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند و صبح زود تعدادی از اینجا گذشتن و با عجله رفتن سمت بالای کانال ،  بطرف بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی که بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم .
حرف های حاج عباس کلی حالم را درست کرد و آرام شدم و برای یافتن یاران به سمت بالای کانال حرکت کرده و با قلبی امیدوار و روحیه ای عالی مشغول کمک به زخمی ها شدم
آتش‌باری دشمن کاملاً خاموش و سکوت دردناک و غم افزایی فضای کانال را فرا گرفته بود ، تنها صدای ضعیف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم ، زمزمه های خوش و آرام بخش یاالله ، یاحسین(ع)‌ ، یا زهرا‌(س) ، یا
ابوالفصل (س) ، ‌یا مهدی (عج) آن عزیزان چنان صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه های پر شهدا آب داده و به تنی چند قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه نفس زنان به ورودی کانال و جاده خاکی رسیده و با احتیاط کامل مشغول وارسی اطراف شدم.
همه جا ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش می‌رسید ، دقایقی با ‌دقت  اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان پیدا نکردم ، باز دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمه‌ای از آنطرف جاده خاکی شنیدم ، انگاری ترکی حرف می زدند ، کف جاده زیر دید تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم سینه خیز شروع به عبور از جاده کرده و آنطرف داخل چاله ای بزرگ ، تعداد زیادی از رزمندگان گردان های حضرت علی اکبر (ع) لشگر 31 عاشورا و گردان حر زنجان را دیدم که در گوشه و کنارش در حال گپ زدن و استراحت هستند ، بقدری از دیدن نیروهای خودی و هم‌رزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفرشأن دست داده و روبوسی کردم....

ادامه دارد

 خاطره از  بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

 التماس دعا




ادامه مطلب

[ سه شنبه 98/9/19 ] [ 11:31 عصر ] [ عباس لشگری ]